علي جونعلي جون، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نفس بابا و مامان

دوری اجباری...

1394/7/23 11:18
211 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلمبغلمحبت

میخوام از روزی بنویسم که مجبور شدم دو شب ازت دور باشم. دلشکستهزمانی که شما 45 روز بود که دنیا اومده بودی.

اول اینو بگم که شما همدان دنیا اومدی و ما جشن 10 روزگی شمارو همدان برگذار کردیم جشنو اون 10 روزو شما مهمون بابا علی و مامان زینب بودیمحبت

خلاصه روز 11 همراه عمو مسعود برگشتیم خونه. اوایلش برام خیلی سخت بود(بچه داری)خسته اما کم کم یاد گرفتم.تا این که یهو تب و لرز کرفتم و بعد از کلی دکتر رفتن مشخص شد که سینه چپم دچار ماستیت شده و مجبورم بیمارستان بستری شمغمگیندلشکستهغمناک

خیلی برام سخت بود خییییییییلیییییی. 

از اونجایی که شما فقط شیر منو میخوردی محبور شدیم برات شیر خشک بخریم و شما اولین شب جداییمونو مهمونه عمه لیلا بودی.

تا اینکه مامان زینب خودشو رسوند و شب دوم و خونه خودمون همراه بابا و بقیه بودی و من تنها تو بیمارستان بودم. بابا روزی 2 بار شمارو میاورد بیمارستان و اونجا شیرت میدادموتا اینکه با مسئول بخش صحبت کردم و قبول کردن که منو به بخش زنان منتقل کنن تا شماهم بتونی بیای پیش خودمبغلآآآخخخخ که جقدر خوشحال شدم. واین دوری تموم شد.و بالاخره بعد از 4 روز من از بیمارستان مرخص شدم.27.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)