دوری اجباری...
سلام عزیز دلم
میخوام از روزی بنویسم که مجبور شدم دو شب ازت دور باشم. زمانی که شما 45 روز بود که دنیا اومده بودی.
اول اینو بگم که شما همدان دنیا اومدی و ما جشن 10 روزگی شمارو همدان برگذار کردیم و اون 10 روزو شما مهمون بابا علی و مامان زینب بودی
خلاصه روز 11 همراه عمو مسعود برگشتیم خونه. اوایلش برام خیلی سخت بود(بچه داری) اما کم کم یاد گرفتم.تا این که یهو تب و لرز کرفتم و بعد از کلی دکتر رفتن مشخص شد که سینه چپم دچار ماستیت شده و مجبورم بیمارستان بستری شم
خیلی برام سخت بود خییییییییلیییییی.
از اونجایی که شما فقط شیر منو میخوردی محبور شدیم برات شیر خشک بخریم و شما اولین شب جداییمونو مهمونه عمه لیلا بودی.
تا اینکه مامان زینب خودشو رسوند و شب دوم و خونه خودمون همراه بابا و بقیه بودی و من تنها تو بیمارستان بودم. بابا روزی 2 بار شمارو میاورد بیمارستان و اونجا شیرت میدادموتا اینکه با مسئول بخش صحبت کردم و قبول کردن که منو به بخش زنان منتقل کنن تا شماهم بتونی بیای پیش خودمآآآخخخخ که جقدر خوشحال شدم. واین دوری تموم شد.و بالاخره بعد از 4 روز من از بیمارستان مرخص شدم.